مهری




یک بار از خاله ام پرسیدم: آخه این همه زحمت به چه درت می خوره وقتی کسی قدر زحماتت رونمی دونه؟
خاله ام که خیلی کم حرف شده  و در لاک خودش فرو رفته بود به من گفت: دیگه صبر نمی کنم دیگه خواب به چشمم نمیاد، شاید فرصت دیگری نباشه باید به فکر چاره ای باشم.
خاله آفاق که حسابی کفری شده بود فکر می کرد شوهرش زیر سرش بلند شده و برایش هوو آورده  است. چون شبها به خانه دیر می آمد.
 من در آن زمان بیست ساله بودم که  با مادر و آقاجونم چند روزی از تهران به اصفهان، خانه خاله ام رفته بودیم.
یک روز گرم تابستان بود و من از گرما خوابم نمی برد اما تازه چشم هایم گرم شده بود که با صدای خاله و شوهرخاله ام خوابم برید.
-ای بر پدرت لعنت که شب و روز برام نزاشتی زمانی که خورده بودی به خنسی، کی بود که النگوها و طلاهاشو فروخت و خرج حجره ات کرد.ای حروم لقمه، حیف من که جوونی مو حروم تو کردم.
صدای شوهرخاله ام یدالله به سختی بلند می شد مثل این که از دود و دم سیگار یا نمی دانم شاید تریاک صدایش تغییر کرده بود و خس دار شده بود.
-اره الان هم از هستی ساقط شدم  و دستم به جایی بند نیست زن ولم کن بزار کپه مرگم وبزارم.
یکی ازدوستان آقاجون که به حجره بزازی شوهر خاله ام در بازار اصفهان رفته بود برای ما  تعریف کرده بود که شوهرخاله ام سرش را نزدیک صورت یک خانم جوان کرده و گفته بود:  بفرمایید خانوم این هم  رقم خصوصی تلفن من شاید به کارتون بیاد...
چند روز بعد از آن مشاجره لفظی خاله و شوهرخاله به  تهران برگشتیم.
 تابستان به پایان راه رسیده بود و پاییز در خانه بزرگ  ما نفس می کشیدو برگ ریزان خزان به کوچه های خیابان ری طراوات و زیبایی خاصی داده بود.
مادرم مشغول جارو کردن برگ های خشک پاییزی از کف حیاط بود. آقاجون با یک دست نان سنگگ و در دستی دیگر پاکتی پر از انار از راه رسید وقتی با گردو خاک جاروی مادرم روبرو شد گفت: یه کم آب بپاش خاک هوا نشه.
من تازه از خواب بلند شده و گیج و منگ از خواب شب پیش  کنارحوض وسط حیاط نشسته بودم.
مادرم رو به من کرد و گف: تو هم لباست رو عوض کن یه آبی به سر و صورتت بزن برو داخل، آقاجونت کارت داره.
آقاجون در حالی که روی پشتی یزدی لم داده بود نفسی کشید و بعد رو به من کرد و گفت: به جای این که قاتق نونم باشی قاتل جونم شدی جز  بیکار و بیعار گشتن کار دیگری هم  بلدی؟ از فردا باید بیای حجره ور دستم کار کنی.
از فردای آن روز کارم را  در تیمچه پارچه فروشها، حجره پدری  آغاز کردم.
 یکی از روزهایی که در حجره آقاجون مشغول به کار بودم ناغافل صدای دعوای چند نفر دوره گرد در داخل تیمچه حواسم را پرت کرد.
پدرم که مشغول حساب کردن با چرتکه اش بود عینکش را از روی چشمش برداشت و  به بیرون حجره دوید و داد زد: ول کنید پرو پاچه هم و حیا کنید...
یکی از دوره گردها رو کرد به آقاجون و گفت: حاجی دلم از جای دیگه می سوزه، چراغ خونم خاموش شده.
دوره گرد دوم رو کرد به قاب عکس شیخ هادی که روی سر در حسینیه بازار جا خوش کرده بود.
- خوش به حالت شیخ که مردی و ندیدی. حاجی نون گندم نخوردیم ولی دست مردم که دیدیم، حاجی این مرتیکه دو ماهه پول از من قرض گرفته و پس نمیده من با همه سادگیم فرق دوغ و دوشاب رو که می دونم.
من از پشت شیشه حجره و از لای درز در به صحبت های آن دو دوره گرد گوش می کردم. بیرون آمدم و خواستم بین دعوای آنها میانجی گری کنم که ناگهان یکی آنها با ضربه چوب زد به سر من، خون تمام صورتم را سرخ کرده بود.
خدا را شکر که ضربه کاری نبود سرگیجه عجیبی گرفتم و بعد از چند لحظه بیهوش شدم.
نمی دانم چند ساعت بیهوش بودم که صدای مادرم را شنیدم که می گفت: بخور مادر قوت داره خونت سفت شه ، توپاره تن منی.
پسته می شکست و به زور در حلقم فرو می کرد.
آقاجون آمد بالای سرم مهربان شده بود رو کرد به من و گفت: بچه جان خودت رو بپوشون، پک و پهلوت می چات خدایا بچم داره تو تب می سوزه خدایا خودت شفاش بده.
 آن شب تصور می کردم که شب آخر زندگیم را سپری می کنم.
چند روز بعد از مادرم شنیدم که کار آن دو دوره گرد به کلانتری رسید و آقاجون از آنها شکایتی نکرد.
یکی از همسایه ها که چند هفته پیش به محله ما اسباب کشی کرده بودند یک روز با دختر و شوهرش به عیادت من آمدند. شوهرش رو کرد به پدرم و گفت: خوشا به سعادتت که یه همچین پسری بزرگ کردی. ما که از مال دنیا همین مهری دخترمون رو داریم.
دختری شانزده ساله و سبزه که چشم های خمار و درشتش آنچنان بر قلب و جانم نشست که از آن روز فکرم بر روی آن دختر متمرکز شد.
 از زمان دیدن مهری هوش و هواس درستی نداشتم. کار به جایی رسید که مادرم یک روز به من گفت: چی شده پسر هول برداشتی و هوایی شدی میدونم چته به من بگو من مادرتم حرف دلت و به من بگو من از خودت هم زودتر می فهمم چته.
نتوانستم به مادرم حرف دلم را بگویم تا این که یک روز در بازارچه مولوی وقتی می خواستم سفارش آقاجون را تهیه کنم مهری را دیدم و جلوی او را گرفتم. زبانم بند آمده بود نمی توانستم حرف بزنم. مهری چادر سیاه خال خالی حریرش را جا به جا کرد و موهای سیاه مواجش را به من نشان داد. زیر نور آفتاب درخشش زیبایی داشت. لبخندی زد و گفت: ببخشید باید برم خرید، مادرم منتظرمه.
یکی در دلم به من می گفت: بیچاره هر چی تو دل صابمرده ات مونده بریز بیرون چرا چیزی بهش نگفتی؟
اما جرات یک بچه را هم نداشتم که به مهری حرف دلم را بزنم.
یاد خاله آفاق افتادم. او که با من بیشتر از خواهرزاده های دیگرش صمیمی تر بود می توانست محرم خوبی برای من باشد.
من با مادرم رودربایستی داشتم و نمی توانستم موضوع مهری را بروز دهم.
عزمم را جزم کردم و یک روز به بهانه اینکه شوهر خاله مریض است و باید به دیدنش برویم مادر را راضی کردیم تا دوباره به اصفهان برویم.
وقتی به خانه خاله رسیدیم . شوهرخاله ام را دیدم که دراز به دراز وسط اتاق خوابیده بود. آن طور که خاله می گفت حالش مساعد نبود.
پوستش جمع شده بود و نسبت به دفعه قبل که او را دیده بودم انگار چند سال پیرتر شده بود. اصلا انگار در این دنیا نبود.
خاله که به تازگی سیگار هم می کشید موهای جوگندمی اش را از روی صورتش کنار کشید و بعد اشک هایش را با دستمالی که از داخل یقه اش بیرون درآورده بود پاک کرد.
او که مثل گذشته ساکت نبود، آهی کشید و رو کرد به صورت شوهرش و گفت: دکترها جوابش کردند. خواهر میگن روزهای آخرشه سرطان شش ماهه تمام جونش رو گرفته و ما تازه فهمیدیم. این روزای آخر به ترک دیوار هم ایراد می گیره عین دیوونه ها شده  همه رو اذیت می کنه دیگه عاصی شدم.
بعد رو کرد به من و گفت: خاله نمی دونی مغزم درد می کنه اعصابم خرابه به این سوی چراغ قسم، وقتی زندگیم رو با این مرد شروع کردم با همه چیزش ساختم این اواخر هم فهمیدم که زیر سرش بلند شده و یه دختر جوون رو تو دهات صیغه کرده دیگه حالم ازش بهم می خوره. الان تو پنجاه سالگی فهمیدم که قربونی این مرد و هوس هاش شدم خاله. وقتی دستش به دهنش رسید دیگران براش لقمه گرفتن. بعد هم که یه بچه تو دامنم انداخت دریغ از یه توجه خشک و خالی پدر شدنش هم به این خاطر بود که می خواست از بچه بودنش فرار کنه.
با صحبت های خاله ووضعیت روحی او نمی دانستم چطور موضوع مهری را با او مطرح کنم.
فردای آن روز بدون آن که چیزی به خاله آفاق بگویم اصفهان را ترک کردیم.
تصمیم گرفتم هر طو شده موضوع را با مادرم مطرح کنم. اما نمی دانستم از کجا شروع کنم. دنبال یک بهانه بودم.
چهره دوست داشتنی و نمکین مهری هر شب به خوابم می آمد. هر روز صبح هم با یاد خوش او روز خود را آغاز می کردم.
اما دو هفته بعد خبر فوت شوهرخاله به ما رسید و همگی برای شرکت در مراسم شوهرخاله  به اصفهان رفتیم.
هوا سرد شده بود. آن سال زمستان تهران بسیار سخت بود.
سرانجام در یکی از روزهای سرد زمستان دست مادر را گرفتم و برای خواستگاری و به شوق دیدار دوباره او به خانه شان رفتیم.
مهری آن روز با موهای سیاه بافته و پیراهن ترمه ای زیبایش با سینی چای در دست دلبری بیشتری می کرد. بالاخره با خانواده اش  قرار خرید بازار را هم گذاشتیم.
چند روز بعد در یکی از روزهای بهمن ماه برای خرید بازار با مهری، مادر و خاله اش سر تیمچه بلورفروشها قرار گذاشتم .
کاش مادر مرا نمی زائید.  نمی دانم کدام بلا بود که بر ما نازل شد. آن روز سرد و منجمد تهران بر سرم خراب شد. وقتی  دیدم مهری از آن سوی خیابان به طرف سر در بازار بزرگ رفت که ناگهان  پایش درخیابان سرخورد و همان لحظه یک ماشین بنز گازوئیلی با مهری تصادف کرد و مهری آن رفیق نیمه راه در دم جان باخت.
حالا از آن روز چند سال گذشته و حالا حجره نشینی خاکستر نشینیم که دستش به شاخسار آرزو نرسیده...

نظرات

  1. سلام عزیزم اول از اینکه منو به وبلاگت معرفی کردی ممنون
    داستان قشنگ و تلخی بود.اما تو این داستان کوتاه خیلی اتفاق افتاد داستان خالش که به نطر من اگر از کل داستان حذف بشه هیچ اتفاقی تو کل داستان نمیفته.
    در کل قشنگ بود و منو به زندگیهای قدیمی برد.نثرت رو هم دوست داشتم

    پاسخحذف
  2. ممنون از توضیحت عزیزم اما این یک روایت واقعی است که چندین سال پیش در تهران دهه 40 رخ داده

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار