صبح به صبح خرده‌های نان را به هوای گنجشک‌ها به ایوان خانه می‌ریختی، یک ریز سماورت روشن بود و چایت دم، همیشه آشپزخانه و خانه‌ات مثل دسته گل تمیز بود و بوی تازگی می‌داد چقدر به درد آغشته بودی تو، تویی که یک روزه از پا افتادی انگار همین دیروز بود که از درگاه خانه به سرزمین خموشان بدرقه‌ات کردند...

نظرات

پست‌های پرطرفدار