امروز از برخی از پست‌های فیس بوک متوجه شدم که امروز روز مادر است، روزی که سالهاست با رفتنش در خاطرم حضور ملموسی ندارد. مادری که صبح به صبح خرده‌های نان را به هوای گنجشک‌ها به ایوان خانه می‌ریخت، یک ریز سماورش روشن بود و چایش دم، همیشه آشپزخانه و خانه‌اش بوی عید و تازگی می‌داد، چقدر به درد آغشته بود، کسی که یک روزه از پا افتاد، انگار همین دیروز بود که از درگاه خانه به سرزمین خموشان بدرقه‌اش کردند.امروز یاد امامزاده عبدالله افتادم، جایی که پنج شنبه‌ها با هم می‌رفتیم سرخاک مادرش، بازار تیمچه بلورفروش‌ها و خیلی جاهای دیگر، چقدر دور شدیم از آن خاطرات شیرین و ملموس، حالا من ماندم و یک محیط تنگ، جایی که خیلی‌ها چشم دیدن هم را ندارند، پر از عقاید در هم و برهم، تضادهای شخصیتی، سرگرمی‌های نامحدود و انبوه خاطرات، خیال‌ها و کابوس‌ها.

نظرات

پست‌های پرطرفدار