دوست من حسن کجاست؟

حاكمي از محله‌ا‌ي گذشت و گفت: صادقانه حرف دلتان را بگوييد و نهراسيد.
دوست من حسن گفت: گندم و شير،تامين مسكن و داروي بينوايان چه شد؟
حاكم گفت: فرزندم خدا مرا بسوزاند به زودي نتيجه‌اي نيكو خواهي ديد.
سالي گذشت حاكم آمد و دوباره همان جملات را تكرار كرد كسي دم برنياورد تنها صدايي از ميان جمع پرسيد دوست من حسن كجاست؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار