گفتگویم با جوانی که حکم اعدام در ایران انتظارش را می کشد

"نمیتوانستم برگردم تا با افتخار به من بگویند: بیا سرت را در طناب دار فرو ببر"...[.
فیروزه رمضانزاده 

علی مهین ترابیعلی مهین ترابی ، فرزند محمد رضا متولد سال 1365 زمانی یکی از بهترین شاگردان سال دوم هنرستان بود ولی اکنون مدتهاست در حسرت درس و مدرسه نشسته و نام یک اعدامی را هم با خود به یدک می کشد.وقتی ۱۶ ساله بود به اتهام وارد کردن ضربه چاقو به مزدک خدادادیان دستگیر شد . اما مزدک به دلیل خونریزی شدید در بیمارستان فوت کرد.
پس از دستگیری ضمن اعتراف به استفاده از چاقو در تمام مراحل دادرسی از جمله در تحقیقات مقدماتی و در محضر قضات رسیدگی کننده به پرونده اعلام کرد که من چاقو را از جیب درآورده و باز کردم و حتی عقب هم رفتم که مقتول به سمت من نیاید که به علت ازدحام جمعیت ، نامبرده را هل دادند نفهمیدم که وی چگونه چاقو خورده که به صدای داد و فریاد بچه ها که مزدک چاقو خورده متوجه شدم که نامبرده از بدنش خون می ریزد همچنین او گفته بود که به هیچ وجه قصد استفاده از چاقو و قتل را نداشته است.
در اين پرونده ايرادات و ابهاماتي و جود دارد كه مورد توجه قضات رسيدگي كننده به پرونده قرار نگرفت. برای نمونه علی مهین ترابی در تمامی مراحل دادرسي اعلام کرد كه قتل مرحوم مزدك بر اثر هل دادن وي در درگيري به سوي او بوده كه چاقو به طور ناگهاني به وي اصابت كرده به عبارت ديگر او به هيچ عنوان قصد قتل را نداشته و عملي انجام نداده كه نوعا كشنده باشد تا بتوان عمل وي را از مصاديق قتل عمد به حساب آورده و مجازات اعدام را اعمال کرد.
متاسفانه با توجه به شك و شبهه اي كه در مورد عمدي بودن ارتكاب جرم در این پرونده وجود دارد موضوع به كمسيون پزشكي قانوني ارجاع نشد هر چند نظريه اوليه پزشكي قانوني نشان دهنده آن بود كه ضربه اي به صورت مستقيم به بدن مقتول وارد نشده و جسم نوك تيز به مقدار دو سانتي متر به بدن وارد و محل آن هشت سانتي متر زير پستان است در نتيجه به طور جتم اگر قصد متهم بر قتل عمد بود فرورفتگي بيش از دو سانتي متر ايجاد و ضربه به صورت مستقيم وارد مي شد .
از طرفي تحقيقات از شهود ماجرا به صورت ناعادلانه و ابهام آور انجام و به جزئيات در گيري و نحوه اصابت چاقو پرداخته نشد از سوی دیگر بازسازي صحنه قتل نيز به صورت فني انجام نشد.
سرانجام حکم شبه عمد نقض شد و دیوانعالی کشور با استناد به شهادت شهودی که گفته بودند: علی سه ضربه زده تشخیص به عمدی بودن قتل را صادر کرد.

نوشتار زیر شرح کامل این پرونده از زبان علی مهین ترابی است که از نظرتان می گذرد :
[ زمستا ن 1381 شانزده سالم بود. آرزوهای خوب زیادی در سرم بود ...با میلاد دوستم به مدرسه رفتیم. مثل روزهای قبل، خود را برای المپیاد کامپیوتری که در راه بود .آماده می کردیم..سر کلاس نشسته بودم. میلاد به کلاس آمد . بسیار سراسیمه و شتابزده بود , گفتم :چی شده ؟گفت: با پسری حرفم شده ، زنگ که خورد میرم و حسابش و می رسم.
دبیر عربی چپ چپ نگاهمان کرد و ما ساکت شدیم . زنگ تفریح میلاد بدو بدو به سمت حیاط مدرسه رفت و من پشت سر اورفتم تا نگذارم دعوا کند...میلاد وسط حیاط یقه یک نفررا گرفت ؛ به میان آنها رفتم ؛ یک دستم به سینه میلاد بود و یک دستم به سینه طرف مقابل. با فریاد بچه ها (مدیر داره می یاد) از هم جدا شدند .
در راهرو ایستاده بودم. دانش آموزان در صف به کلاسها می رفتند ؛ طرف درگیری (مزدک) به من که رسید گفت: زنگ اخر وایسا کارت دارم ! تصور کردم که مزدک فکر می کند من به طرفداری از میلاد رفتم برایهمین به کلاس آنها رفتم تا برایش توضیح بدهم. اما تا مرا دید به سمتم حمله کرد . فرار کردم و زنگ تفریح بعدی هم از کلاس بیرون نرفتم.
زنگ آخر شد , کلاس هندسه داشتیم. معلم هندسه گفت: چند دقیقه آخر زودتر تعطیل میکنم. کلاس تعطیل شد . داشتیم با دوستانمون دست میدادیم و خداحافظی می کردیم که مزدک و دوستانش هم آمدند .میلاد تا مزدک را دید کلاسورش را به من داد و چاقوی داخل جیب کلاسور را به من داد و گفت : اینو بگیر نیوفته از لای کلاسور.
مزدک به ما رسید. کیفم و کلاسور میلاد در دستم بود . او با سر به سرم کوبید . عصبانی شدم و کیف و کلاسور را بر روی زمین انداختم. یک سیلی به گوش مزدک زدم . چند نفر از دوستانش با میلاد کتک کاری کردند و چند نفر هم به سمت من حمله کردند . انگار انتظار چنین صحنه ای را داشتند تا حمله کنند. هیچ چیز نمی فهمیدم. فقط می دیدم که با مشت و لگد کتکم می زنند .
وقتی چاقو را در دست دوستانش دیدم چند متر عقبتر رفتم و چاقو را از جیبم در آوردم آن را جلوی شکمم گرفتم تا ببینند و بترسند. اما جمعیت به قدری زیاد بود که هیچ کس توجهی نمی کرد. همه دانش آموزان کلاس کامپیوتر با کلاس نقشه کشی درگیر شده بودند.
بر اثر فشار جمعیت و سر بودن زمین همه بر روی هم ریختیم. چند لحظه بعد که از زمین بلند شدیم, مزدک کمی عقب رفت تا کاپشن خود را از تن در آورد و دوباره به سمت ما حمله کند ، اما دیدم سمت چپ بدنش خونی شده. همان لحظه فریاد زدم :چی شده ؟ کدام نامردی زد؟
همه متفرق شدند . تعداد انگشت شماری از داشن آموزان ایستاده بودند.
جلوی یک ماشین را گرفتم و خواهش کردم که مزدک را به بیمارستان برسانند . ولی راننده گفت: به من ربطی نداره . هر کی زده خودش ببره! ناظم از بالای پله ها این صحنه را می دید . با او به دفتر مدرسه رفتیم و از یکی از دبیران که ماشین داشت خواهش کردیم مزدک را به بیمارستان ببرند.
من در دفتر مدرسه ماندم . پلیس آمد و مرا به پاسگاه بردند . در پاسگاه، همه واقعیت را گفتم. آنها هم گفتند حال مزدک خوب است و فردا مرخص می شود.نمیدانستم که فوت کرده. با توجه به سن کمم مرا به بازداشتگاه نفرستادند. پیش افسر نگهبان نشسته .بودم. امیدوار بودم حال مزدک بهتر شود و واقعیت را بگوید ولی متاسفانه...
فردای آن روز به دادگاه رفتیم. قاضی شعبه اطفال قبل از اینکه مرا ببیند دستور انتقالم به آگاهی را صادر کرد . هنوز وارد دفتر شعبه نشده بودم که یک نفر به اسم سرهنگ هوشمند شریفی از پشت میز بلند شد و با فحش خانواده ام را بیرون کرد .
گفت: برو اون پشت دفتر تا من بیام ازت پذیرایی کنم .تو مهمون مایی .
اولین پذیرایی وقتی بود که گوشه اتاق افتادم. ضربه پوتین ها را بر روی سر و تنم احساس می کردم. تنها چیزی که از افسر پرونده شنیدم این بود: کرد کشتی ؟ اگر ترک می کشتی کاری باهات نداشتم. من نمیدانستم مزدک کرد بوده. فکر می کردم سرهنگ شریفی مرا با کس دیگری اشتباه گرفته . در آن لحظات بسیار گریه کردم و ترسیدم. هق هق می کردم.
یک سرباز مرا به بازداشتگاه برد . شب با پابند و دستبند در یک اتاق 22 تا 24 متری خوابیدم. در آنجا جایی برای از این پهلو به اون پهلو شدن نبود . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود . احساس می کردم تنهاترین آدم دنیا هستم.هیچ وقت آن لحظات را فراموش نمی کنم.
هر روز کارم این بود که به شعبه بروم و هر چه می خواهند بپذیرم .
مجبور بودم سه ضربه را بپذیرم . یک شب درب بند عمومی باز شد و مرا صدا کردند . وقتی به شعبه رفتم افسر پرونده گفت : حسابی خوابیدی . بسه دیگه , بیا بریم بیرون هوا بخوریم. تعجب کرده بودم .
وقتی به حیاط آگاهی رفتیم دستبند مرا به میله پرچم بست و به سرباز گفت: آب بیار . سرباز آب آورد . بیچاره وقتی میخواست آب را بر روی من بریزد می گفت: حلالم کن. من اینجا فقط یک سربازم.در آن لحظات برف، از آسمان به سرم می ریخت. نمیدانم چند دقیقه شد ولی حدس می زدم بعد از آن چه اتفاقی قراربود بیفتد.
وقتی ضربات کابل بر روی اثرات کابل قبلی به بدنم می نشست داد میزدم ولی هیچ کس نبود و پس از هر فریاد ضربات شدیدتر می شدند...وقتی کارشان تمام شد به دفتر شعبه رفتیم. مهربان شده بودند , سربازی چای آورد . گفت: بخور . انگار خون از گلوی من پایین می رفت . نمیتوانستم به صندلی تکیه بدهم. از شغل پدرم پرسید و اینکه چند تا بچه هستید و ... گفت: چند روز دیگر بهت ملاقات میدم به پدرت بگو 7 میلیون بده من کارتو بگم درست کنن. نذارم بری زندان . قتله شوخی نیست . بگم قاتل پیدا نشد و کار تو نبوده. فردا هم میگم بهت تلفن بدن با خانوادت صحبت کنی.
به من ملاقات دادند . دعا می کردم زودتر راهی زندان بشوم . پدرم گفت: من پول ندارم . اگرهم داشتم به کسی باج نمی دادم. برات وکیل میگیرم تا نجاتت بده.
من به افسر پرونده گفتم: پدرم پول نداره . گفت: باشه . تو ضرر میکنی ! وقتی پیش قاضی رفتیم , قاضی نقص تحقیقات داد و گفت : شهود رو هم بازجویی کنند . دوباره به آگاهی برگشتیم. شهود در مقابل من میگفتند: ما دیدیم که علی 3 ضربه زد. وقتی حرفشان عوض می شد سرهنگ شریفی به آنها می گفت: دوست داری بری زندان؟ نه کره خر ؟
یک روز من و میلاد را با هم رو در رو کردند . هیچ وقت این گونه حقارت و خواری را ا حس نکرده بودم. به میلاد می گفت: بزن تو گوشش. میلاد دلش نمی آمد . می گفت: بزن! محکمتر! تو نزنی خودم میزنم. با سیلی مرا میزد و می گفت: یاد بگیر . اینطوری بزن.
میلاد با ضمانت آزاد شد و فقط یک شب در آگاهی بود . بعد از 28 روز وقتی شنیدم قرار است به کانون اصلاح و تربیت بروم از خوشحالی بال در آورده بودم. انگار دوباره زندگی به من رو کرده و داشتم از این جهنم خلاص می شدم ..
به کانون اصلاح و تربیت رفتم. بعد از گذشت چند ماه به دلیل مهارت خوبی که در کار با کامپیوتر داشتم به نشریه داخلی رفتم و با ویراستاری شروع به کار کردم.
به مرور در کنار درس خواندن ، سردبیری ماهنامه داخلی آنجا را هم به من دادند . روزها می گذشت تا اینکه با توجه به رضایت مادر مقتول حکم قصاص و ده سال برای من صادر شد.
نوشته بودند: قصاص پس از پرداخت دیه سهم مادر از سوی خواهان قصاص قابل اجرا می باشد .
وقتی حکم به من ابلاغ شد همه می گفتند: حکم وحشت است ولی من نمفهمیدم چه می گویند . هیچ کس باور نمی کرد .
2 سال و نیم از آن ماجرا گذشت . هراس از آینده ای مبهم هر روز بر زندگی ام سایه می انداخت . کارم شده بود گریه ها و هق هق شبانه زیر پتو . مثل تمام بچه هایی که در کانون بودند . لباس آبی رنگ و اجباری کانون , دمپایی های متحد الشکل . نشستن در صف های 4 نفری . شب های احیا ... روزهای ملاقات .... تمام اینها خاطراتی بود که هنوز از ذهنم عبور میکنند.
به زندان رجایی شهر منتقل شدم . دیوانعالی کشور حکم قصاص را تائید کرد و شعبه تشخیص ظرف مدت یک روز تمام پرونده را خوانده و اقدام به صدور رای کرد .
قصاص .... حکمی که با من بیگانه بود ... حکمی که هرگز در ذهنم نمی گنجید . کم کم به سنی پا گذاشتم که اتفاقات اطرافم حساسیت زیادی برایم ایجاد می کرد و مدتها در خود فرو میرفتم. سکوت میکردم. بغض میکردم .
میدانستم مستحق این حکم نیستم ولی چه کاری میتوانستم بکنم؟ هیچ کس به حرفم توجهی نمی کرد . نه دادگاهی بود و نه محکمه ای که در آنجا بتوانم حرفم را بزنم . انگار همه دست به دست هم داده بودند تا به این زندگی مشقت بار پایان دهند .
آقای مصطفایی وکالت پرونده ام را بر عهده گرفت . وقتی در زندان با او ملاقات کردم جزئیات آن اتفاق را شرح دادم. اولین اقدام او اخذ نظریه پزشکی قانونی و ارسال آن به دفتر قوه قضائیه بود . وقتی پرونده ام رسانه ای شد . دو نفر شاهد پیدا شدند که گفتند : ما شاهد صحنه بودیم ولی ندیدیم علی ضربه ای بزند و صحبتهای زمان دستگیری مرا تائید کردند . اما این موارد در دفتر اسناد رسمی ثبت شد و هیچ گاه اجازه ندادند به پرونده وارد شود .
نقص پرونده بعد از 7سال توسط شاهرودی اعلام و برای بررسی به دفتر پیگیری و نظارت ویژه ارسال شد . در آنجا دستور بررسی مجدد داده شد و برای چندمین بار پرونده به دادگاه کیفری استان بازگشت . دادگاه کیفری استان رد صلاحیت خود را به لحاظ تاریخ وقوع حادثه و تشکیل نشدن دادگاههای کیفری استان در آن زمان اعلام کرد و پرونده به دادگاه عمومی ارسال شد .
قاضی مرا خواست و وکلایم دفاع کردند . شاید این آخرین فرصت برای زندگی بود . به من اجازه داد صحبت کنم و گفت: من نظر پزشک قانونی را استعلام کردم. چرا گفتی 3 ضربه زدی ؟ چرا شاهد ها به 3 ضربه توسط تو شهادت دادند ؟ من دلیلش را گفتم و ایشان گفتند: من شهود را دو بار احضار کردم ولی کسی حاضر نشد و گواهی پزشکی قانونی مبین وجود یک بریدگی بصورت غیر مستقیم ، به عمق 2 سانتی متر و به شکل عرضی 7 سانت زیر پستان چپ می باشد . بنا براین اعتراف تو و شهادت شهودی که علیه تو شهادت دادند باطل است و ظرف چند روز آینده رای را صادر خواهم کرد .
وکیل شاکی به خانواده من گفت : نگران نباشید ما علی را پای چوبه دار می بخشیم و نمی گذاریم اعدام شود .
یک روز قاضی مجددا مرا خواست سپس اعلام کرد : به قید ضمانت آزاد میشود همچنین قتل را شبه عمد تشخیص داد و مرا محکوم به دیه کرد .
من به زندان بازگشتم. بسیار خوشحال بودم,  بعد از 7سال و 7 ماه و 11 روز از زندان آزاد شدم ... با اینکه در زندان دانشجو بودم و درس میخواندم اما 7 سال و 7 ماه از زندگی عقب بودم.
قصد ادامه تحصیل داشتم . وقتی پیگیر دانشگاه شدم گفتند اول باید تکلیفت با نظام وظیفه مشخص بشه بعد بیای درس بخونی . به نظام وظیفه مراجعه کردم گفتند : اول باید حکمت قطعی بشه و بعد بیای برای خدمت اقدام کنی. در گیر و دار این مسائل بودم که وکیلم به دیوانعالی کشور رفت و پرسید: نتیجه چه خواهد شد ؟ گفتند: این پرونده جزو پرونده های تائیدیه است. شما دیه را فراهم کنید و آماده باشید تا پرونده به اجرای احکام بیاید .
عید نوروز از راه رسید . دلهره تمام این سالها هنوز در دلم بود . اولین عیدی بود که بعد از سالها کنار خانواده پای سفره هفت سین نشسته بودم. بعد از 13 فروردین مادرم با دادگاه تماس گرفت. آنها گفتند حکم آمده ، وکیلم به دادگاه رفت . آنها گفتند: حکم شبه عمد نقض شده و دیوانعالی کشور با استناد به شهادت هما ن شهودی که گفته بودند: دیدیم علی سه ضربه زده تشخیص به عمدی بودن قتل داده و گفتند: آنها زنگ آخر، قرار قبلی داشتند و با قصد و نیت ایستاده بودند ....
حال، قضاوت با شما ... پرونده من طی تمام این سالها دستخوش نفوذ بود . این یک پرونده قضایی نبود یک جنگ چند جانبه بود . پرونده من از طرفی بین مادر و پدر مرحوم مزدک قرار داشت که از یکدیگر جدا بودند و از طرفی بین رسانه ها و فعالین حقوق بشری بود به همین دلیل بود که پرونده مرا رسانه ای کردند تا از اعمال نفوذ کاسته شود.
سرانجام وقتی جانم را در خطر دیدم شبانه وسایلم را جمع کردم و به استانهای مرزی رفتم . راهی نداشتم جز اینکه در جایی خود را پنهان کنم . سالهای سختی را پشت سر گذاشته بودم.روزهایی که بهترین آرزوهای مرا کشت . شور و نشاط جوانیم را ازمن گرفت .


نظرات

پست‌های پرطرفدار